جدول جو
جدول جو

معنی بزرگ نام - جستجوی لغت در جدول جو

بزرگ نام
(بُ زُ)
مشهور. نام آور. با نام و آوازۀ بلند:
بنام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چنال گشتی از آنگه که بوده بودی نال.
صانع فضولی (از لغت فرس اسدی).
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی.
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی.
فرخی.
دو هفته با جملۀ حشم مهمان بنده آید بدین جهت بنده بزرگ نام گردد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ زُ)
شهرت. نام آوری:
بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ نِ / نَ)
با طبع بزرگ. آنکه نهاد و طبع بزرگ دارد:
بخدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
در آن قبیله که خردی بود بزرگ نهاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ نَ سَ)
طرماح. عصر. (منتهی الارب). بزرگ نژاد. بزرگ زاده. با نسب عالی:
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجۀ بزرگ نسب.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ نِ)
بزرگ زاده. بزرگ نسب. آنکه نژاد و نسب بزرگ دارد:
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
که سزاوارتر بخلعت میر
از تو ای مهتر بزرگ نژاد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ شِ کَ)
بطین. کلان شکم. شکم گنده. ابطن. عثجل. اجوف. (یادداشت بخط دهخدا) ، کنایه از خویشتن را بچشم دیگران بزرگ وانمودن. (از آنندراج) :
اگر کریم بزرگی کند بجای خود است
ز چرخ سفله بزرگی نمیتوان برداشت.
صائب (از آنندراج).
بر خاک آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی بما کسی.
سلیم (از آنندراج).
، بخشش کردن. عفو کردن:
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
سالخورده. مسن. معمر. بزادبرآمده. (آنندراج). مسن و کلانسال. (ناظم الاطباء). مقابل خردسال. سالمند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه رای بزرگ دارد. بلنداندیشه. کسی که رای و اندیشۀ قوی دارد:
کآن تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
ران کلان. دارای ران ستبر
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
نام یکی از خاقانها و سلاطین تورانی ماوراءالنهر و خوارزم و دشت قپچاق. رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 118 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ چَ / چِ)
اعین. (دستور) : مروان مردی بود کوتاه و سرخ و بزرگ چشم. (مجمل التواریخ). و مکتفی مردی بود سپیدلون و ضخم و بزرگ چشم. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه پای بزرگ دارد. (یادداشت بخط دهخدا) :
گنگی بلندبینی، گنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی، زین گردساعدی.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ اَ)
ستبراندام. درشت اندام. تنومند
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
دارندۀ پای بزرگ.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزرگ سال
تصویر بزرگ سال
سالمند، مسن
فرهنگ فارسی معین